زندگیام به پایان رسیده بود. کابوس یک واقعیت تلخ، پشت رویاهای ناشی از مورفین جا خوش کرده بود. واقعیتی که نمیتوانستم با آن روبهرو شوم. با گریه دوباره خودم را میخواباندم، آرزو میکردم، التماس میکردم، دعا میکردم که از این کابوس بیدار شوم و ببینم همهچیز خواب بوده، اما همیشه این کابوس بود که بیدارم میکرد. مادرم آهسته میگفت: «هیس س س! اوضاع خوب میشه.» اما چشمانش سرخ و ورمکرده بود و میدانستم خودش هم چیزی را که میگوید باور ندارد. پدرم، قصهی دیگری بود. حتی سعی نمیکرد به من دروغ بگوید. چه فایدهای داشت؟ او معنی این اوضاع را میدانست. امیدهایم، رویاهایم، زندگیا,رویای,دونده ...ادامه مطلب