نفسش در سینه حبس شد. اول فکر کرد اشتباه میکند: باید نقشهی یک چیز دیگر باشد. بعد شک او بهکلی از بین رفت. میدانست که درست متوجه شده. با دقت ورق را برگرداند روی میز، کنار کامپیوتر با صفحهی مانیتور بزرگ و سیاه. میتوانست انعکاس صورتش را در صفحهی مانیتور ببیند. یک تلفن روی میز بود. فکر کرد باید به یکی زنگ بزند، به مارتینسون یا هگلوند، و نیبرگ، اما گوشی را برنداشت. به جایش شروع کرد به قدم زدن اطراف اتاق. فکر کرد فالک اینجا کار میکرده، پشت یک در فولادی مستحکم که باز کردنش بدون کلید خیلی سخت است. این جایی است که او کار میکرده. یک مشاور کامپیوتر که یک روز غروب جسدش نزدیک یک دستگاه خودپرداز پیدا میشود. بعد جسدش از سردخانه ناپدید میشود و حالا من یک نقشه از پست فرعی برق، کنار کامپیوترش پیدا کردهام. در لحظهای نفسگیر، فکر کرد که میتواند این ارتباط را پیدا کند اما زنجیرهی حوادثِ گوناگون خیلی گیجکننده بود. والندر همچنان قدم میزد. فکر کرد، چی اینجا هست و چی کم است؟ راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک , ...ادامه مطلب
پرنده گفت: «چه بویی، چه آفتابی، آه بهار آمده است و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت.» پرنده از لب ایوان پرید، مثل پیامی پرید و رفت پرنده کوچک بود پرنده فکر نمیکرد پرنده روزنامه نمیخواند پرنده قرض نداشت پرنده آدمها را نمیشناخت پرنده روی هوا و بر فراز چراغهای خطر در ارتف,یگانه,دیوار,زندان,صدای,مکتوب,عاشق ...ادامه مطلب
بعد از اینکه افسر پلیس رفت، نانسی به آشپزخانه رفت و ماجرا را برای هانا تعریف کرد. زن میانسال مهربان با اشتیاق گفت: «میدونم که الان خوشحالی. یه شور جدید داری که امیدوارم خطرناک نباشه.» خانم گرون از زمانی که خانم درو فوت کرده بود، یعنی از سه سالگی نانسی، با آنان زندگی می, ...ادامه مطلب