طلبه خوان به یاد کارمن افتاد و به یادِ چارقدش و شیوه خود را باد زدنش و گونههای گلگونش و موهای گلابتونیاش. به یاد معصومیتش افتاد و ستمکاریهایش و خندههای بیپایانش و قیافهگرفتنهای موقر و متینش. به یاد آورد که با چه ناز و غمزهای لبهایش را غنچه میکرد و میگفت: «من خیلی سرفه میکنم و تا چند وقت دیگر میمیرم.» اندیشید که دیگر امیدی نیست و کارمن همیشه او را مسخره خواهد,داستان,نويسندگان,معاصر,فرانسه ...ادامه مطلب