با این سن و سالی که داشت، راس راس دیوار راست رو میرفت بالا. صبح اول صبح، کله سحر، توی کوچهمون «کاتا» میرفت. مادرمن و مادر همه بچههای کوچه پشت سرش ـ به صف ـ با انگیزه غیرقابل وصف «کاتا» میرفتن. ـ چی چون سوگی... مون تون چروگی... بشمار! وقتی با صدای بلند این جمله رو میگفت، همه مادرامُشتشون رو میدادن جلو و محکم ضربه میزدن... بعد مشتشون رو میبردن کنار کمرشون... هر ,کاراته,مجموعه,داستان ...ادامه مطلب