دست آخر

ساخت وبلاگ
یه دیوونه رو می‌شناسم که فکر می‌کرد دنیا به آخر رسیده. نقاش بود و حکاک. خیلی دوستش داشتم. می‌رفتم و می‌دیدمش، توی دیوونه‌خونه. با دست‌هام می‌گرفتمش و می‌کشوندمش کنار پنجره. ببین! ذرت‌های درحال قد کشیدن! حالا اون‌جا‍! ببین! بادبون‌های قایق‌های ماهی‌گیری! همه اون زیبایی! دستش رو پس می‌کشد و به کنج خودش برمی‌گشت. هراسون بود. هرچی دیده بود خاکستر بود.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 211 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1396 ساعت: 21:33