قطار ساعت ۵۰ :۴ از پدينگتون

ساخت وبلاگ
داخل کوپه مقابل درست پشت پنجره، یک مرد در حالی که ایستاده و پشتش به او بود، دستهایش را دور گردن زنی که در مقابلش ایستاده بود حلقه کرده و آهسته و بیرحمانه می‌فشرد. چشمهای زن کم‌کم از کاسه بیرون می‌زد و رنگ صورتش کبود و خون زیادی در آن جمع شده بود. در حالی که خانم مک گیلکادی بهت‌زده مشغول تماشای این صحنه بود، بدن قربانی کم‌کم سست شد و بی‌حرکت در دستان آن مرد قرار گرفت. معلوم بود زندگی‌اش خاتمه یافته است. اتفاقا در همین لحظه از سرعت قطار خانم مک گیلکادی کاسته و بر سرعت قطار دیگر افزوده شد، به طوری که فاصله‌اش با قطار دیگر بسیار زیاد و در اندک مدتی از نظر ناپدید شد. دست خانم مک گیلکادی خود به خود به سمت آژیر خطر قطار رفت، اما بعد پشیمان شد و آن را پایین آورد، چون با خود فکر کرد که کشیدن آژیر خطر قطاری که او مسافرش بود، هیچ مشکلی را حل نمی‌کرد. به‌علاوه، وحشت از دیدن و تجسم آن منظره فجیع که در فاصله بسیار کمی از او اتفاق افتاد، سبب شده بود تا قدرت انجام هر کار و یا گرفتن هر تصمیمی از او سلب شود. با وجود این می‌دانست که فورا باید کاری بکند. اما چه کاری؟ همین موقع درِ کوپه کنار کشیده شد و مأمور جمع‌آوری بلیت سرش را داخل آورد: ــ لطفا بلیتتان را بدهید. خانم مک گیلکادی فورا به طرف او برگشت و گفت: ــ یک زن در قطاری که همین الآن از کنار ما گذشت، به قتل رسید یعنی او را خفه کردند. خودم دیدم.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 188 تاريخ : يکشنبه 24 دی 1396 ساعت: 20:12