آواز نیمه شب

ساخت وبلاگ
خوشی‌ها یک‌دفعه سرریز شده توی خانه. مادربزرگ می‌گوید: نباید غافل بود! وسط اتاق چرخ می‌زنم و می‌رقصم. ـ خوشحالم مادربزرگ... خوشحال! مادربزرگ خنده می‌زند: ـ لپ‌هات گل انداخته. شدی مثل دخترهای دشت. ـ آخه بشمار... ببین چند تا. می‌گوید: روز سفید آدم را سفیدرو می‌کند. با اطمینان پا روی زمین می‌گذارد. گوشت نو بالا می‌آورد، اما... از چرخیدن می‌ایستم. اتاق دور سرم می‌چرخد. ـ اما چی؟! ـ عمرشان کوتاه است. زود می‌گذرند، تا پلک رو هم بگذاری. ـ راست می‌گویی مادربزرگ. چه زود غروب شد. پس چرا مامان اختر و بابا نمی‌آیند. ـ می‌آیند، صبر داشته باش! می‌گویم: حالا از یکی‌اش خبر نداری. قصه‌ام تو روزنامه دیواری مدرسه چاپ شده. یعنی بچه‌ها نوشتند. همه دورش جمع شده بودند و می‌خواندند. حیف که اسم روزنامه‌مان بد شده. مادربزرگ انگار گوشش به من نیست.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 257 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1396 ساعت: 7:49