دیوار آتش

ساخت وبلاگ
نفسش در سینه حبس شد. اول فکر کرد اشتباه می‌کند: باید نقشه‌ی یک چیز دیگر باشد. بعد شک او به‌کلی از بین رفت. می‌دانست که درست متوجه شده. با دقت ورق را برگرداند روی میز، کنار کامپیوتر با صفحه‌ی مانیتور بزرگ و سیاه. می‌توانست انعکاس صورتش را در صفحه‌ی مانیتور ببیند. یک تلفن روی میز بود. فکر کرد باید به یکی زنگ بزند، به مارتینسون یا هگلوند، و نیبرگ، اما گوشی را برنداشت. به جایش شروع کرد به قدم زدن اطراف اتاق. فکر کرد فالک اینجا کار می‌کرده، پشت یک در فولادی مستحکم که باز کردنش بدون کلید خیلی سخت است. این جایی است که او کار می‌کرده. یک مشاور کامپیوتر که یک روز غروب جسدش نزدیک یک دستگاه خودپرداز پیدا می‌شود. بعد جسدش از سردخانه ناپدید می‌شود و حالا من یک نقشه از پست فرعی برق، کنار کامپیوترش پیدا کرده‌ام. در لحظه‌ای نفس‌گیر، فکر کرد که می‌تواند این ارتباط را پیدا کند اما زنجیره‌ی حوادثِ گوناگون خیلی گیج‌کننده بود. والندر همچنان قدم می‌زد. فکر کرد، چی اینجا هست و چی کم است؟


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 257 تاريخ : پنجشنبه 28 دی 1396 ساعت: 18:05