بی­خوابی: مجموعه داستان

ساخت وبلاگ
همان سال بود که کنکور استثنائاً فقط از درس‌های دوره پیش‌دانشگاهی طرح شد. بعد از ناهار تا غروب درس می‌خواندم. تیر بود یا اوایل مرداد. شب‌هایی که تازه حوالی ده ‌ـ ‌یازده شب می‌شد از خانه زد بیرون. رفتیم پارک اصلی شهر، فلکه سالاریه. خواهرم دیگر بابت دست‌های روغنی خواستگارش عق نمی‌زد و بوی بنزین از شلوار آقا درنمی‌آمد. او حالا داماد خانواده بود و یک‌تنه می‌توانست همه ما را بخنداند. وقتی دخترش پوشک نوزادش را عوض می‌کرد، پدربزرگ مهربانی بود که خطاب به ماتحت بچه می‌خواند: «به‌به چه ناز کرده، فرق هم که باز کرده». با این حال، خلقیات مذهبی خواهرم ثابت مانده بود؛ سر وقت نماز می‌خواند، مقنعه می‌زد و بیرون از خانه آرایش نمی‌کرد. وقتی متکا را برمی‌دارم که روی سنگ‌فرش دور فلکه دراز بکشم، می‌گوید: «این اورکت رو نمی‌خوای بندازی دور؟ آدم باید در شانش لباس بپوشد». ریشم را ماشین نکرده‌ام. اما فرق ما این است که او کتاب‌های استادان اخلاق را نمی‌خواند، من می‌خوانم. حوصله‌‌ام از پارک رفتن با آن‌ها سر می‌رود. درباره چی حرف بزنیم؟ می‌گوید: «حالا آنقدر فشار نده!». پلک‌هایم را می‌گوید. ـ خانم دکتر! من هفت‌تا پسر و یک دختر بزرگ کردم. این آخری شده وصله ناجور. وسط مهمانی یکهو می‌گوید من برم تو اتاق بخوابم. می‌دانید یک‌بار چه شد؟ از بس حرص‌خوردم نرفت توی اتاق میزبان بخوابد. ولی همان‌طور نشسته روی کاناپه خواهرم ‌این‌ها خوابید. باور می‌کنید؟ وسط آن‌همه صدای تلویزیون و تخمه‌شکستن یکهو دیدم تسبیح از دستش افتاد. پلک‌هایش جوری بسته بود که انگار دارد خواب پادشاه هفتم می‌بیند. یک‌ شب دیگر که داداش آخرهای شب از مغازه دوچرخه‌سازی‌‌اش آمد به من سر بزند، با شلوارک خوابیده بود روی زرچارک وسط هال. هرچه صدا زدم علی! علی! انگار نه انگار. خیلی چیزها ساده می‌کند درک علاقه‌ات را به خواب. اما نه در خانواده‌‌ای که اهل شعر و ادبیات نباشد. مثل باغی که دیوارهای کاهگلی‌‌اش از رزهای رونده و گل‌های کاغذی، غرق حیات و لبخند است و کلید در بزرگ و قدی آن به دست تو باشد. باغی عظیم که راس ساعت یازده شب باز می‌شود.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 214 تاريخ : سه شنبه 12 تير 1397 ساعت: 15:05