زن سی‌ساله

ساخت وبلاگ
دخترک هنگام پیاده شدن، به راحتی خود را به راهنمایش سپرد و دست هایش را به گردن او حمایل کرد و آن مرد وی را بی اینکه به زینت جامۀ حریر سبزرنگش صدمه‌ای بزند، روی پیاده‌رو گذاشت. حتی یک عاشق، تا این اندازه مراقبت نمی‌کرد. این مرد ناشناس می‌بایست پدرش باشد، زیرا دخترک بی اینکه از او تشکر کند با انس و الفت بازویش را گرفت و او را با عجله به طرف باغ کشانید. پدر پیر نگاه‌های تحسین آمیز چند مرد جوان را مشاهده کرد و در یک آن، غم و اندوهی که چهره‌اش را پوشانیده بود، ناپدید شد، هر چند مدت‌ها پیش، به سنی رسیده بود که مردان می‌بایست از شادی و شعف فریبکارانه‌ای که از خودخواهی سرچشمه می‌گیرد، خشنود گردند، خندان شد. در حالی که قامت خود را راست نگاه می‌داشت، و به آهستگی قدم بر می‌داشت، به گوشش گفت: _ خیال می‌کنند تو زنم هستی. به نظر می‌رسید که از دخترش دلربایی می‌کند، شاید از کنجکاوانی که به پایه‌های کوچکی که پوتین پارچه‌ای قرمز رنگ آن را می‌پوشانید، به اندام دلفریبی که جامۀ گلدوزی شده آن را زینت می‌داد و به گردن دلربایی که یقه کاملاً آن را نمی‌پوشانید، دزدکی نگاه می‌کردند، بیشتر لذت می‌برد. جنبش و حرکت راه رفتن سبب می‌شد که گاهگاهی پیراهن دختر جوان بالا رود و در بالای پوتین، گردی ساق پا که با ظرافت در یک جوراب ابریشمی پوشانیده شده بود، نمایان شود.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 254 تاريخ : پنجشنبه 28 تير 1397 ساعت: 18:02