مرگ یا بستنی؟

ساخت وبلاگ
آلبرت دنس همه‌ی عمر از فروشنده‌های دوره‌گرد متنفر بود. اینکه در خانه‌ی آدم را می‌کوبیدند تا مثلاً محلول شوینده‌، چاقوی آشپزخانه یا بیمه‌ی عمر قالب کنند، به نظرش به طرز وحشتناکی، یک جور تجاوز به حریم شخصی افراد بود. وقتی با مرد گستاخی که محلول ارغوانی سیری را در دست داشت روبه‌رو ‌شد چیزی نمانده بود در خانه را به رویش بکوبد. آلبرت پرسید: «این چیه؟» مرد، که کت ‌شلوار خاکستری به تن داشت، از بالای عینکش نگاهی به آلبرت انداخت و گفت: «سلام. من در این منطقه حکایت‌فروش هستم.» آلبرت در جوابش گفت: «ببخشید، من سرم خیلی شلوغ است.» مرد درحالی‌که به بطری بزرگ نوشیدنی در دست آلبرت اشاره می‌کرد گفت: «بله می‌بینم، مشغول جشن و سرورید.» آلبرت گفت: «نه، این مال من نیست. داشتم آن را طبقه‌ی بالا می‌بردم، برای مادرم. حالش خوب نیست. اصلاً‌ خوب نیست.» ـ «خیلی ناراحتم که این را می‌شنوم. زمین‌گیر شده، نه؟ او بدحال است؛ "خوب نیست" برای تعریف حالش خیلی کم است. از کی حالش این طور شده؟» ـ «یادم نیست از کی.» ـ «با این حساب، پسر خرفتی هستی.» آلبرت شنید مادرش طبق معمول به کف زمین ضربه می‌زند. «خودش است. باید دارویش را ببرم بالا.» ـ «کارم واقعاً خیلی طول نمی‌کشد.» آلبرت نگاهی به محلول ارغوانی‌رنگ انداخت و پرسید: «این شربت برای چی هست؟» مرد فروشنده، مثل بازیگری که روی صحنه یک‌دفعه یادش افتاده باشد اینجای بازی باید چه کار کند، عینکش را عمداً روی صورتش جابه‌جا کرد و گفت: «‌فکر کنم منظورم را نفهمیدی. من نگفتم شربت، گفتم حکایت، مَثَل، خاطره.» ـ «خب، توی این شیشه چه داری؟» ـ «داخل شیشه زهر است.» ـ «زهر؟»


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 264 تاريخ : پنجشنبه 28 تير 1397 ساعت: 18:02