دختری به‌نام رجیم

ساخت وبلاگ
بر روی پاهاش بند نبود. بی‌پروا خندید و گفت: «پسرعموت کیه؟ همون شلغمی که الان باهم دیدیم؟» «چقدر کوفت کردی که داری چرت و پرت می‌گی؟» بی‌اختیار خندید و خودشو توی بغلم ول کرد. «زیاد نخوردم، به حد نیاز خوردم.» بعد زبونشو برام درآورد و پرسید: «راستی، کیوان هنوز نیومده؟ تو ندیدیش؟» شروع کرد به تکون دادن گردنش و با ناز گفت: «منتظرم بیاد تا باهاش برقصم... آخ چه رقصی بشه اون رقص!» بعد خودش شروع به رقصیدن کرد و تلاش کرد منم برقصونه که آروم هلش دادم و گفتم: «سوده، مسخره‌بازی درنیار!... دارم باهات حرف می‌زنم.» دست از رقصیدن کشید، غش‌غش خندید و سوتی زد و گفت: «سوده کیه؟ من بزم! به قول اشکان، من شبیه بز شاخدار کوهیم.» داشت اعصابمو خرد می‌کرد. درحالی‌که ازش فاصله می‌گرفتم، گفتم: «سوده یه کاری نکن همین‌جا بیچاره‌ت کنم. خب؟ تو که ظرفیت نداری غلط می‌کنی این‌قدر می‌خوری.» بعد یه راست سمت حمید رفتم. حمید و اشکان در کنار هم ایستاده بودن و حرف می‌زدن. تا بهشون برسم، مردم و زنده شدم. ولی خب، اول و آخر، حمید باید متوجه می‌شد که سردسته گروه اشکانه و با منم ارتباط داره. پس نفسی عمیق کشیدم و تلاش کردم به اعصابم مسلط باشم. برخلاف قبلش که حسابی روی بیخودم رو به حمید نشون دادم، این‌بار عجیب خوشرو بودم. «حمیدجان خوش اومدی!... اینجا با بچه‌ها قاطی شو و حسابی خوش بگذرون.» به اشکان رو کردم. «تو خوبی عزیزم؟» اشکان هم که همیشه توی مهمونیامون اخلاقش خوب می‌شد، لبخندی دلفریب تحویلم داد و گفت: «خوبم و بهترم می‌شم.» بعد رو به حمید ادامه داد: «ما امشب برات برنامه ویژه‌ای داریم. یعنی، هرکسی که برای اولین‌بار وارد گروه ما می‌شه، خوب بلدیم سورپرایزش کنیم.» به من چشمکی زد. حمید زیر لب تشکر کرد و دیگه چیزی نگفت. اشکان دست منو گرفته بود و این بیشتر باعث تعجب حمید می‌شد. آخرش که چی؟ مگه نباید متوجه می‌شد؟ خونسردی خودمو حفظ کردم. «حمیدجان، همین‌جاها بشین تا من و اشکان به بقیه مهمونا برسیم. باشه؟» برخلاف سادگی همیشه‌اش، این‌بار با جدیت گفت: «باشه می‌شینم، ولی قبلش باهات کار دارم.» بعد تو چشمای اشکان نگاه کرد و ادامه داد: «البته تنها.» اشکان با بی‌اعتنایی گفت: «فتانه، من می‌رم. تو هم کارت این‌جا تموم شد، زود بیا.» وقتی رفت، حمید با تعجب پرسید: «فتانه این پسره کیه؟»


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 261 تاريخ : چهارشنبه 7 شهريور 1397 ساعت: 5:09