رنسانس- فرقه‌ی اسسین‌ها‌‌ (کتاب اول)

ساخت وبلاگ
مرد جوان همچون گربه‌ای چالاک، خیلی سریع از داربست نیمه‌کاره‌ی بام به میان پیشگاه کلیسا و ازآنجا با پرشی نرم به میان پیروان خود که در انتظار او حلقه‌زده بودند، فرود آمد. «ساکت.» و با بالا آوردن دستش آخرین صدا را خاموش کرد. لبخند شیطانی زد و گفت: «رفقا می‌دونین امشب برای چی دورهم جمع شدیم؟ به کمک‌تون احتیاج دارم. خیلی وقته در برابر دشمن‌مون ویه‌ری دی پاتزی که خودتون می‌شناسینش و همواره تو این شهر خاندان منو به سخره گرفته، نام خانوادگی‌مون رو لکه‌دار کرده و به طرز رقت‌انگیزی سعی در بی‌آبرو کردن ما داره، سکوت کردم. سعی می‌کنم خودم رو‌ اون‌قدر ذلیل نکنم که به چنین رذل کثیفی تیپا بزنم اما...» رشته‌ی سخنش با سنگ نوک‌تیزی که از سمت دیگر پُل پرتاب‌شده و بر پای او فروآمده بود، پاره شد. صدایی گفت: «چرت‌وپرت نگو، گرولو .» مرد جوان و گروه همراهش همگی به‌سمت صدا برگشتند. او پیشاپیش می‌دانست صاحب‌صدا کیست. گروه دیگری از جوانان از سمت دیگر پُل، از جنوب به آنان نزدیک می‌شدند. پیشاپیش همه، رهبرشان با شنلی سرخ‌رنگ که با سگکی به شکل دلفین و صلیب طلایی در البسه‌ی تیره‌ی مخملین‌اش می‌درخشید، دست بر قبضه‌ی شمشیر، پیش می‌آمد. وی مرد خوش‌چهره‌ای بود که دهانی خشمگین و غبغبی آویخته، چهره‌اش را خراب کرده بود و باوجود اندکی اضافه‌وزن، هیچ شکی بر قدرت نهفته در بازوان و پاهای سترگش نمی‌رفت. مرد جوان پاسخ داد: «بوناسرا ویه‌ری! داشتیم از تو حرف می‌زدیم.» با تعظیم تمسخرآمیزی، ادامه داد: «باید مرا عفو کنید. انتظار دیدار شخص شخیص شمارا نداشتیم... همیشه فکر می‌کردم خاندان پاتزی از ترس، دیگران را مزدور کار‌های کثیف خودشون می‌کنند.» ویه‌ری همان‌طور که گروهش به حالت دفاعی جلو می‌آمدند، گفت: «اتزیو اودیتوره!... پست‌فطرت رذل!... باید بگم خانواده‌ی پشت‌میزنشین‌ها و خزانه دارایی مثل تو هستن که تا تقی به توقی می‌خوره پشت نگهبان‌ها قایم می‌شن... بزدل.» همان‌طور که قبضه‌ی شمشیر را گرفته بود، گفت: «جیگرشو نداری خودت کارهات رو رتق‌وفتق کنی؟»


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 129 تاريخ : يکشنبه 4 تير 1396 ساعت: 18:54