یلدای سیاوش

ساخت وبلاگ
چند هفته­ای از ازدواج بابک و سیما گذشته بود. آن دو هر روز به پروین خانم سر می­زدند. گاه سعید با سیما شوخی می­کرد و می­گفت: «یک روز بگذارید ما آسایش داشته باشیم مگه خودتون خونه و زندگی ندارید!» و وقتی با اعتراض پروین خانم روبه­رو می­شد دقایق متمادی می­خندید و این نشاط او سایرین را هم به وجد می­آورد. غروب یکی از روزهای سرد پائیز بود، سیاوش پس از اتمام کلاسش در دانشگاه تصمیم گرفت به سعید ملحق شود و با هم به خانه بروند. به این منظور راهی محل کار سعید شد. هنگامی‌که به دفتر روزنامه وارد شد چند نفری در حال رفت و آمد بودند. خواست حرفی بزند که سعید با تعدادی کاغذ در دستش از اتاق مجاور خارج شد و سیاوش را دید: «سلام آقای مهندس، خوش آمدی». «سلام خبرنگار، مثل این‌که خیلی سرت شلوغه». دیگه کار زیادی ندارم، چند لحظه همین جا بنشین الان برمی­گردم». سیاوش نشست و سعید رفت و پس از دقایقی با کیف و دوربینش بازگشت. دستی به موهایش کشید و گفت: «بریم سیاوش جون». هر دو به اتفاق از دفتر خارج شده و وارد پارکینگ شدند. سعید اتومبیل را روشن کرد. سیاوش سوار شد و به راه افتادند. در میان راه سعید پرسید: «از دانشگاه چه خبر؟» سیاوش مکثی کرد و گفت: «مثل همیشه، حجم درس‌ها زیاده، یک طرف درس و دانشگاه، یک طرف هم کار و تدریس، گاهی وقت‌ها حس می­کنم به این همه کار نمی­رسم». - «وضعیت من هم بهتر از تو نیست. دفتر رو که دیدی. همیشه یه خروار کار سرم ریخته که باید به همه­اش رسیدگی کنم. زندگی هم که فقط کار نیست. هزارتا فکر و خیال دیگه هم داره». سیاوش لحظه­ای مکث کرد و به فکر فرو رفت. گاه حرف‌ها و رفتارهای سعید در او ایجاد شک و شبهه می­کرد و بعضی وقت‌ها این شبهه به یقین تبدیل می‌شد. همین فکر او را به سخن آورد، پرسید: «ببینم سعید عاشقی؟»


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 137 تاريخ : جمعه 9 تير 1396 ساعت: 2:38