دل و دلبری: برگرفته از منابع پیشین

ساخت وبلاگ
اگر... اگر... اگر... اگر خسرو گلرخ را با خودش می‌برد، این اتفاق نمی‌افتاد و حالا مشغول بگو و بخند بودند، اگر خسرو زیر بار این مأموریت نمی‌رفت.... توی باغ نشسته بود و با گریه و زاری خودش را سرزنش می‌کرد. باغ مثل گندمزار درو شده بود هر گوشۀ باغ خاطره‌ای از گلرخ داشت. مدام پشت دست خودش می‌زد. افسوس می‌خورد. آه می‌کشید؛ از بخت بد و سرنوشت تلخ خودش می‌نالید و به زمین و آسمان ناسزا می‌گفت. فرمانده لشکر پدرش، که همراه او آمده بود، پیشنهاد داد به سپاهان حمله کنند. خسرو نپذیرفت. گلرخ در چنگ آن‌ها بود. ممکن بود اگر حمله می‌کردند، به او آسیبی برسانند. روزها می‌گذشت و خبری نمی‌شد. خسرو صبح که از خواب بیدار می‌شد، نام گلرخ را فریاد می‌کشید. دوروبرش‌ حرف‌هایی می‌زدند که او را دلداری بدهند؛ سرنوشت است؛ نمی‌شود به جنگش رفت؛ صبر و تحمل‌ باید کرد....


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 140 تاريخ : دوشنبه 19 تير 1396 ساعت: 17:20