گربۀ ساکن چنار

ساخت وبلاگ
«نه که فکر کنید فضولم یا چون واحدم روبروی خونۀ اونه وقت و بی­وقت اونو می­سُکم... گلاب به روتون تازه از دست به آب اومده بودم و داشتم کنارِ درِ ورودی با حوله­ای که از رخت­آویزِ بغلِ در آویزونه همیشه... دست­هام­ُ خشک می­کردم که صدای باز شدنِ در اومد... اولش توجهی نکردم یادمه اصلاً وسوسه هم نشدم که از چشمیِ در نگاه کنم... همین­طوری وایستاده بودم و دست­هامُ خشک می­کردم تو حالِ خودم بودم که صدای تق­تقِ پاشنۀ کفش اومد... تا حالا یه هم­چین تق­تقی نشنیده بودم... یه جورایی خیلی ظریف بود انگار صاحبش داشت روی طناب راه می­رفت... یه تق­تقِ منظم... تو پاگردها هم نظم و نسقِ خودش­ُ داشت... همین جوری الکی شیطون رفت تو جلدم و از چشمی در نگاه کردم و دیدم...» دو فعلِ آخری جمله­اش را با حسِ بچه­ای که مجبور شده هم­کلاسی­اش را لو بدهد گفت و خودش را خلاص کرد. سیبِ آدمِ قاسمی و پازوکی و حاج­مرادی تقریباً هم­زمان آن قدری که فرصتِ چشم چرخاندن داشتم، رفت بالا و با تانی آمد پایین. «من فقط داشتم دست­هامُ خشک می­کردم.» الویری این جمله را توی هوا مثل پرت کردن بی­هدفِ سنگی توی برکه، انداخت. گفتم: «یعنی شما به قاعدۀ بالا آمدنِ زنی از سه طبقه آن هم هرطبقه چهارده­تا پله آن هم با آن کفش­هایی که پاشنه­اش آن­ قدر ظریف تق­تق می­کرد... دست خشک می­کردید؟» خواجوی چشم­غره­ای رفت ترسناک­تر از خُرۀ سگِ گله. او می‌توانست. چرا که مدیر ساختمان بود. از همه مسن­تر بود و از بدِ حادثه روزگاری معلمِ خودِ من بود و هنوز هم فکر می­کرد من همان شاگرد نیمه­تنبلِ دبیرستانِ فیروز بهرامم و او همان معلمِ سخت­گیرِ ادبیات و هیچ هم توجهی به فوق لیسانسم و دانشجوی دکترا بودنم نداشت و من هم این موضوع را ناچار بودم که بپذیرم. رو کرد به الویری و گفت: «از کجا معلوم زنش یا دخترش نبودن؟»


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 120 تاريخ : دوشنبه 19 تير 1396 ساعت: 17:20