شاپرک‌ها هم می‌گریند

ساخت وبلاگ
ژانت هر دو را به سکوت واداشت و از آن‌ها خواهش کرد که فعلاً سکوت را رعایت کنند. دریا و سیما همراه با یک ایست نظامی جواب دادند: «اطاعت می‌شود قربان!» راننده که از شیطنت‌های پاک و بی‌آلایش آن‌ها بر سر شوق آمده بود، با خود گفت: "کجایی جوانی که یادت به‌خیر!" هنگامی که آن‌ها را به مقصد مورد نظر رساند، کرایه را نگرفت و برایشان آرزوی موفقیت کرد. بعد از رفتن تاکسی دریا گفت: «چه روز خوبی! امتحان خوب و راننده‌ی خوب. امیدوارم خرید خوبی هم داشته باشیم.» در همین حین، موتورسیکلت قرمز رنگی که سه جوان لاابالی سرنشین آن بودند، آرام از کنار آن‌ها گذشت و با هم یک‌صدا گفتند: «خبر دارید این روزها خوشگل بگیره؟» سیما که از متلک آن‌ها خنده‌اش گرفته بود گفت: «این را هم به روز خوبت اضافه کن!» مسیر کوتاهی را پشت سر گذاشتند تا به فروشگاه مورد نظر رسیدند. ژانت قبل از این‌که وارد فروشگاه بشود، سرش را برگرداند و گفت: «بچه‌ها! موتوریه بدجوری دارد به ما نگاه می‌کند. مثل سایه دنبال ماست. بهتر است مواظب رفتارمان باشیم.» سیما اخم‌آلود گفت: «ما که رفتار ناشایستی انجام ندادیم. شاید مسیرش باشد.» ـ خدا کند این‌طور که تو فکر می‌کنی باشد، به هر حال هِر و کر کردن ممنوع. دریا یک آن احساس خطر کرد و دلش به شور افتاد، گفت: «بهتره برویم داخل مغازه، خرید بکنیم، تا بعد ببینیم چه می‌شود.» هر سه وارد مغازه شدند و آن‌چه را که لازم داشتند خریدند. هنگامی که از مغازه خارج شدند، آن سه نفر را در انتظار خود دیدند. حالا سیما هم دچار دلهره شد. به قیافه‌های خلافکار آن‌ها نگاه کرد و گفت: «بهتر است تغییر مسیر بدهیم، جهت خلاف آن‌ها برویم.» دریا هم تأیید کرد: «فکر خوبیه، نمی‌دانم چرا از آن‌ها می‌ترسم! قیافه‌شان مثل خلافکار‌هاست. اصلاً نسبت به آن‌ها احساس خوبی ندارم.» ژانت هم که نگران شده بود گفت: «آره، قیافه‌ی هر سه‌ی آن‌ها یه جورایی تابلوه ولی ترس به خودت راه نده! هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند.»


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 239 تاريخ : شنبه 31 تير 1396 ساعت: 20:41