تابستان آن سال

ساخت وبلاگ
جک بدون اینکه بداند کجاست، از خواب بیدار شد و نگاهی به دور و اطرافش انداخت. چیزی احساس نمی‌کرد و حتی مطمئن نبود که هنوز نفس می‌کشد یا نه. من مرده‌ام؟ یعنی همین بود؟ جکی همان‌طور که خودش را روی تخت کنار دست پدرش سُر می‌داد، گفت: «پاپ. پاپ.» جک برگشت و گونه‌های گوشتالو و چشم‌های قهوه‌ای روشن او را دید. جک موهای ضخیم و پرپشت پسرش را نوازش کرد. موهای خودش هم همین‌قدر ضخیم و پرپشت بود؛ تا اینکه بیماری حتی این را هم از او گرفت. جکی سعی کرد از روی کنجکاوی لوله اکسیژن را از داخل بینی پدرش بیرون بکشد؛ اما او دست پسرش را به سمت دیگری هدایت کرد و دست او را میان دست‌های خود گرفت. لیزی با داروهای جک آمد تو و آن را داخل سرم تزریق کرد. سرم نیازهای غذایی و آبی جک را تأمین می‌کرد. در حال حاضر نمی‌توانست غذاهای جامد بخورد. لیزی به او گفت: «همین الان بچه‌ها را رساندم مدرسه.» جک گفت: «میکی؟» لیزی شکلک درآورد. تابستان سال آینده دخترشان، میشل، شانزده ساله می‌شد و از زمان نوجوانی همین‌طور سرکش بود. او به‌شدت درگیر نوازندگی گیتار بود و روی آهنگ‌سازی و موسیقی کار می‌کرد، شلخته‌وار لباس‌های دم‌دستی می‌پوشید و شب‌ها یواشکی از خانه می‌زد بیرون، بی‌آنکه توجهی به کتاب‌های درسی‌اش بکند. لیزی گفت: «دست‌کم سروکله‌اش برای امتحان حساب پیدا شد. تصور می‌کنم درخواست بی‌جایی بود اگر توقع داشتیم در امتحان قبول شود. وجه مثبت قضیه این است که در درس «نظریه موسیقی» نمره الف گرفت.»


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 122 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت: 20:35