رنگ خاموشی

ساخت وبلاگ
اواخر مهرماه بود که بابا نادر، من و مادر را به مشهد برد. به خاطر، وضعیت مادر، با یک ماشین دربست رفتیم. بابا، با یک دنیا نگرانی ما را بدست آقاجون و عزیزبزرگه و دایی ابراهیم و عزیزخاله سپرد و همان شب به سمت بوشهر پرواز کرد... روزهای خوش زندگیم از روزی که وارد خانه باغ شدیم شروع شد. همبازی بودن با مهدیه چه کیفی داشت. صبح­ها ماهی خانم توی آلاچیق باغ قالیچه­ای پهن می­کرد و ما هم از صبح تا ظهر مشغول خاله بازی و مامان بازی بودیم؛ معمولاً عزیزبزرگه کلی تنقلات برایمان می­آورد و ما هم می­خوردیم و کیف می­کردیم. گاهی اوقات با اجازه­ی عزیزخاله و البته با کمک او، روی اجاق سه فیتیله­ای پلو قرمز درست می­کردیم که مواد تشکیل دهنده­اش برنج و روغن و نمک و رُب گوجه­فرنگی بود و بعد از آماده شدن در کنار عروسک­هایمان با لذت می­خوردیم. گه­گاهی آقاجون سرزده مهمان ما می­شد و روی قالیچه­ی ما لم می­داد و ما هم از او پذیرایی می­کردیم. همیشه هم کلی خوراکی به همراه می­آورد. آلوچه و لواشک و اسمارتیس و بیسکویت و... کلی چیزهای خوشمزه! آقاجون هیکلی و درشت بود، شکم بزرگش همیشه برایم علامت سؤال بود چون مامان آذر هم شکم بزرگی داشت و قرار بود بچه­دار شود. بالاخره یک روز دل به دریا زده و پرسیدم: ـ آقاجون، شما هم تو شکمتون بچه دارین؟! قهقهه­ی بلندی سر داد: ـ چه­طور مگه، دخترم؟ بلافاصله گفتم: ـ آخه مثل شکم مامان آذره.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 119 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت: 20:35