اژدها کُشان: مجموعه داستان

ساخت وبلاگ
صدای بکوب بکوب، از تادانه درخت روبه روی محل می‌آمد. میلک، دو تا تادانه درخت بیشتر ندارد. یکی توی خاکستان است که برگ‌هایش نصف عمارت امامزاده را می‌پوشاند، یکی هم روی تپه باغستان رو به روی محل را؛ روی کولی سر. با خودش گفت: «کی تا به حال جرأت بکرد؟ حالا که میلک خالی بشده، آدمیزاده بکوب بکوب راه بینداخته، وحشیات، بکش بکش.» آه دودی کشید و تکیه داد به خنکای دیوار کاهگلی. صدای کرکر می‌آمد. این بار از پسین بود. «این لامصبان هم اونقدر فندق ببرند توی سوراخ سمبه‌شان که دیگه نمانه برای پوست بگرفتن.» بلند شد. در پسین را باز کرد. عصای مشدی خدابیامرز، پشت در بود. پا تو نگذاشت؛ ظلمات بود. از همان جا، عصا را برداشت و دو سه بار کوبید زمین. جزجز و وزوزی آمد و دیگر صدایی شنیده نشد جز بکوب بکوب کولی سر.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 132 تاريخ : جمعه 6 مرداد 1396 ساعت: 22:20