مرد سوم

ساخت وبلاگ
اینک وقت آن رسیده بود، که آخرین تیر را به سوی هدف نشانه بگیرد تا شکاری را که این چنین گریز پای می‌نمود، از پای درآورد. در اشتیاق فریادی دیگر بی‌تاب بود. کار را باید یکسره می‌کرد. ــ «برو... از اینجا برو... برو بزن به کوه... برو به شهر، هر گوری که می‌خواهی برو، تو لایق ماندن در اینجا نیستی، چه می‌خواهی دیگر؟ آبروی رفته‌ام را با وجود تو چگونه جمع کنم. گردن کلفتی را بگذار برای فردای بی‌کسی‌ات. برای دربه‌دری‌هایی که پیش روی داری. بیست و پنج سال زحمتت را کشیدم. همه‌اش هیچ. انگار که مردی. رفتی. دیگران کم نبودند که در سن و سال تو مردند حالا هم می‌میرند تو هم بمیر، بمیر برو، برو و بمیر. قطره‌ای هم اشک برایت نخواهم ریخت. شوانِ من مدت‌هاست که مرده. نیست شده... خاک شده. من دیگر پسری ندارم. چرا مقابلم سیخ شده‌ای... به غیرتت برمی‌خورد. برمی‌خورد که می‌گویم تو برایم خنّاس بوده‌ای. اسباب دردسرم بوده‌‌ای. توی آبادی کیست که نداند چه‌ها می‌کنی. آن الواطی‌های بی‌شرمانه‌ات. آن رفیق بازی‌های بی در و پیکرت. خودسر. خودسری پیشه کرده‌ای. تو هم پسری؟ پسری که فرمان پدر نبرد، طعمه خرمن‌کوب است. دیگر جای تو اینجا، در خانه من نیست. این را جدی می‌گویم. این حرف آخر من است. چیزی جز بی‌آبرویی برایم باقی نگذاشته‌ای؛ چه می‌خواهی از جانم. مادرت که از دست تو مرد. از کارهای تو دق کرد و مرد. حالا مثل زالو به من چسبیده‌ای. وصله ناجورم شده‌ای. اسمت را از روی خودم برمی‌دارم. دیگر شوان پسر من نیست. برو دیگر. برو. من پسر آسمان‌جُل نمی‌خواهم. در بیکاری و الواطی زبانزد عام شده‌ای. نه به دنبال کاری هستی و نه برای آینده‌ات، پروبالی می‌تکانی، سربار؛ سربار من بدبخت شده‌ای. لااقل ای کاش سرت به روی سینه‌ات خم بود، هر روز جنجال تازه‌ای راه می‌اندازی. بدبخت. بدبخت شده‌ای. بیست و پنج سال عمرت را گذاشته‌ای روی کولت که چی؟ که همه عبد و بنده‌ات باشند؟


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 135 تاريخ : چهارشنبه 18 مرداد 1396 ساعت: 5:56