من‌ و یگانه و دیوار : زندان و صدای مکتوب عاشق

ساخت وبلاگ
پرنده گفت: «چه بویی، چه آفتابی، آه بهار آمده است و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت.» پرنده از لب ایوان پرید، مثل پیامی پرید و رفت پرنده کوچک بود پرنده فکر نمی‌کرد پرنده روزنامه نمی‌خواند پرنده قرض نداشت پرنده آدم‌ها را نمی‌شناخت پرنده روی هوا و بر فراز چراغ‌های خطر در ارتفاع بی‌خبری می‌پرید و لحظه‌های آبی را دیوانه‌وار تجربه می‌کرد پرنده، آه، فقط یک پرنده بود.» ولی من پرنده نیستم تا در تنه‌ی هر درختی بتوانم لانه بسازم و بر هر شاخه‌ای بنشینم. کم یا زیاد، درست یا نادرست نمی‌توانم فکر نکنم چون انسانم و انسان به اندازه‌ی دردها و زخم‌ها و دلهره‌ها و اضطراب‌ها و اندیشه‌ها و غصه‌ها و قصه‌هایش وجود دارد، من روزنامه می‌خوانم و از خیلی چیزها باخبرم، حتی اگر هیچ روزنامه‌ی درستی منتشر نشود.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : یگانه,دیوار,زندان,صدای,مکتوب,عاشق, نویسنده : عباس ballaa بازدید : 170 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت: 20:41