رویای دونده

ساخت وبلاگ
زندگی‌ام به پایان رسیده بود. کابوس یک واقعیت تلخ، پشت رویاهای ناشی از مورفین جا خوش کرده بود. واقعیتی که نمی‌توانستم با آن رو‌به‌رو شوم. با گریه دوباره خودم را می‌خواباندم، آرزو می‌کردم، التماس می‌کردم، دعا می‌کردم که از این کابوس بیدار شوم و ببینم همه‌چیز خواب بوده، اما همیشه این کابوس بود که بیدارم می‌کرد. مادرم آهسته می‌گفت: «هیس س س! اوضاع خوب می‌شه.» اما چشمانش سرخ و ورم‌کرده بود و می‌دانستم خودش هم چیزی را که می‌گوید باور ندارد. پدرم، قصه‌ی دیگری بود. حتی سعی نمی‌کرد به من دروغ بگوید. چه فایده‌ای داشت؟ او معنی این‌ اوضاع را می‌دانست. امیدهایم، رویاهایم، زندگی‌ام... به پایان رسیده بود. تنها کسی که انگار هیچ احساسی نداشت دکتر ولز(۱) بود. گفت: «سلام جسیکا(۲).» نمی‌دانستم روز بود یا شب. دومین روز بود یا اولین. ـ حالت چطوره؟ فقط به او خیره شدم. چه باید می‌گفتم؟ این که خوبم؟! نگاهی به پرونده‌ی من انداخت: «خب، بیا یه نگاهی بندازیم، باشه؟» ملافه را از روی تنم کنار زد و من خودم را رو در روی واقعیت دیدم. پای راستم از زانو به پایین قطع شده بود. بدون قوزک. بدون ساق. فقط رانم بود و زانوی باندپیچی ‌شده‌ام.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : رویای,دونده, نویسنده : عباس ballaa بازدید : 166 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 16:21