دو دنيا

ساخت وبلاگ
همه چیز با خوابِ عجیب من شروع شد. انگار پیش‌درآمدی بر اتفاق‌های بعدی بود ــ هشداری گنگ از انتهای تاریک خاطره‌ها. خواب آتش‌افروز و آقای تانک را دیدم. خانم‌چنار هم بود، باریک و بلند، با همان گردن لاغر و دست و پای دراز. سوار قطار بودیم. چمدان من جا مانده بود. پیاده شدم. وقت نداشتم. قطار سوت می‌زد. پاهایم به زمین چسبیده بود و نمی‌توانستم بدوم. سوفی هم بود. ایستاده بود توی راهروی قطار، پای پنجره، و به من زل زده بود. قطار راه افتاد، اما صورت سوفی، با روسری قرمزی که به سر داشت، در فضا باقی ماند. بیدار شدم و دیدم که تنم خیسِ عرق شده و قلبم به سنگینی کوه است. آخرین باری که آتش‌افروز را دیدم پیش از انقلاب بود. در خیابان به هم برخوردیم و، مثل دو غریبه، از کنار هم گذشتیم. نه من به روی خودم آوردم و نه او. شاید هم مرا ندید. یا اگر دید، نشناخت. حواسش جای دیگر بود و به نظر پریشان و گیج می‌آمد. چه خواب عجیبی بود...


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 185 تاريخ : جمعه 17 شهريور 1396 ساعت: 8:48