ننه کاراته : مجموعه داستان

ساخت وبلاگ
با این سن و سالی که داشت، راس راس دیوار راست رو می‌رفت بالا. صبح اول صبح، کله سحر، توی کوچه‌مون «کاتا» می‌رفت. مادرمن و مادر همه بچه‌های کوچه پشت سرش ـ به صف ـ با انگیزه‌ غیرقابل وصف «کاتا» می‌رفتن. ـ چی چون سوگی... مون تون چروگی... بشمار! وقتی با صدای بلند این جمله رو می‌گفت، همه‌ مادرامُشتشون رو می‌دادن جلو و محکم ضربه می‌زدن... بعد مشتشون رو می‌بردن کنار کمرشون... هر بار که این کارو می‌کردن... محکم می‌شمردن: «ایچ... نی... سان...» جَوونیاش‌ دان پنج کاراته داشت. هر کی می‌دیدش باورش نمی‌شد هفتاد و اندی سالشه. توی محل معروف بود به «ننه‌کاراته»!


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : کاراته,مجموعه,داستان, نویسنده : عباس ballaa بازدید : 202 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1396 ساعت: 21:38