گسل

ساخت وبلاگ
هیچی توی ذهنم نیست. زنگ می‌زنم به سعید. طول می‌کشد تا جوابم را بدهد. با مِن مِن می‌گویم لیلا خانه نیست. می‌گویم نسترن پشت در نماند؟ عصبی می‌گوید چند بار وقتی تو نبودی پشت در مانده؟ و قطع می‌کند. دستم را دنبال مسکن توی کیفم می‌چرخانم. چشم‌هایم دل دل می‌کنند. می‌نشینم روی صندلی و چشم‌هایم را می‌بندم. سه ماه دیگر ندا پانزده ساله می‌شود و دنیا پر از بوی بهشت می‌شود و اردیبهشت و حالا یکدفعه توی سه ماه مانده به اردیبشهت دکتر ساعدی بی‌مقدمه می‌گوید مشکوک است به وضعیت ندا. دکتر ساعدی گفت و من یخ کردم و یک نفر انگار دستش را دراز کرد و شکوفه‌ی گیلاسم را پرپر کرد جلوی رویم. بعد خیلی دقیق زل زد توی چشمهایم و گفت حالت‌های این هفته‌ی آخر ندا را مو به مو برایش تشریح کنم. با مِن مِن نگاهش کردم. سعید انگار که با نفرت، نگاهم می‌کرد. چشمهایم می‌سوختند. از سعید دزدیدم‌شان، هیچی نگفتم و از اتاق دکتر آمدم بیرون. ثریا زنگ می‌زند به گوشی‌م: کجایی؟ می‌گویم طبقه‌ی دوم نشسته‌ام کنار آب سردکن. ثریا رنگ پریده و نگران می‌آید طرفم. شال نباتی سر کرده، بی‌رنگی‌ش دلم را می‌زند. می‌ایستم.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 137 تاريخ : دوشنبه 17 مهر 1396 ساعت: 22:28