مو قرمز

ساخت وبلاگ
شاید هنوز بچه بودم. گاهی از عهده‌ی نیندیشیدن به چیزهایی که نمی‌خواستم برمی‌آمدم. البته گاهی هم عکس این می‌شد، از عهده‌ی نیندیشیدن به کلمه یا تصویری که اصلاً نمی‌خواستمش به‌هیچ‌وجه برنمی‌آمدم. پدر مدت مدیدی با ما تماس نگرفت. جوری که در به خاطر آوردن چهره‌اش به مشکل برمی‌خوردم و آرام‌آرام آن یک‌ذره را هم به‌کل از یاد می‌بردم. در این مواقع، احساس می‌کردم که یک‌مرتبه برق خانه و کل شهر قطع شده و همه‌چیز جوری در دل تاریکی فرو رفته انگار غیب شده باشد. یک شب، اتفاقی پرسه‌زنان به سمتِ قصر ایهلامور رفتم. درِ بزرگ داروخانه‌ی حیات بسته بود و بر نرده‌ی فلزی آن قفلِ بزرگ سیاهی به چشم می‌خورد. بزرگی و سیاهی قفل جوری بود که هر کسی در همان نگاه نخست درمی‌یافت که آن در دیگر باز نخواهد شد. مثل همیشه از باغچه‌ی قصر ایهلامور مهی غلیظ بلند شده بود و محله را آرام‌آرام در خود فرو می‌برد. طولی نکشید که مادرم بهم خبر داد که دیگر نه از پدر پولی به دست ما می‌رسد، نه از داروخانه‌ی حیات و وضع مالی خانواده اصلاً خوب نیست. من جز بلیت سینما، ساندویچِ دونر و رمان‌های مصور خرجی نداشتم. از خانه تا دبیرستان کاباتاش پیاده می‌رفتم و می‌آمدم. دوستانی داشتم که شماره‌های قبلی مجلاتی را که رمان‌های مصور چاپ می‌کردند خریدوفروش می‌کردند و حتا کرایه می‌دادند. اما من نمی‌خواستم مثل آن‌ها آخر هفته‌ها در کوچه‌پس‌کوچه‌های محله‌ی بشیکتاش جلو در خروجی سینماها ساعت‌ها منتظر مشتری بمانم. تابستان سال ۱۹۸۵ در یکی از کتاب‌فروشی‌های دنیز در بازارِ محله‌ی بشیکتاش مشغول کار شدم. کارِ اصلی من پراندن مشتریانی بود که هدف‌شان دزدیدن کتاب‌ها بود، نه خریدن‌شان.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 212 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1396 ساعت: 22:32