از آنها میترسیدم. فکر کنم اگر به خاطر نزدیک بودن به دیگر بازدیدکنندگان و نگهبان نبود، جرئت نمیکردم با آنها تنها بمانم. نگهبان خندان گفت «با چشمهات داری زندهزنده میخوریشون، بابا.» احتمالاً فکر میکرد یک تختهام کم است. اما متوجه نبود که آنها دارند آرامآرام مرا با چشمهایشان میبلعند، آن آدمخوارهای طلایی. در هر فاصلهای از آکواریوم فقط میتوانستم به آنها فکر کنم، انگار از فاصلهای بعید هم بر من اثر میگذاشتند. کار به جایی رسید که دیگر هر روز به آنجا میرفتم و شبها بیهیچ حرکتی در تاریکی به آنها فکر میکردم، آهسته یک دستم را به جلو دراز میکردم که بلافاصله به دستی دیگر میخورد. شاید چشمهایشان در ظلمات شب هم میدید و برایشان روز پایانی نداشت و همینطور ادامه پیدا میکرد. چشمهای اَکسولوتیها پلک ندارد.
حالا میدانم که چیز غریبی در کار نبود، که این اتفاق باید میافتاد. هر روز صبح که جلوِ محفظه تکیه میدادم بیشتر خود را تشخیص میدادم. آنها داشتند رنج میکشیدند، ذرهذرهی بدنم به طرف آن دردِ فروخورده کشیده میشد، به سوی آن درد و رنجِ سخت و ساکنِ کف محفظه. در انتظار چیزی بودند، فروپاشیِ سلطهای بعید، در انتظار عصر آزادی در آن زمانی که جهان از آنِ اَکسولوتیها بود. ممکن نبود آن حالت ترسناک که داشت به انقراضِ گنگی و بیروحی اجباری بر صورتهای سنگیشان دست مییافت پیام دیگری جز پیامی حاکی از درد و رنج داشته باشد، مدرکی باشد بر چیزی جز محکومیتی ابدی، بر چیزی جز جهنم مایعی که از سر میگذراندند.
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید
برچسب : آگراندیسمان, نویسنده : عباس ballaa بازدید : 127 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1396 ساعت: 0:46