شبح مرگ بر فراز نيل

ساخت وبلاگ
ساعت چهار بعدازظهر بود که یک اتومبیل دونفره زهواردررفته با صدایی دلخراش توقف کرد. دختری باریک‌اندام با موهای ژولیده سیاه از اتومبیل پیاده شد، از پله‌ها بالا رفت و زنگ را به صدا درآورد. چند دقیقه‌ای گذشت تا سرپیشخدمت دختر را به درون اتاق پذیرایی راهنمایی کند و با لحن اندوهگین و مؤدبانه همیشگی خود بگوید: ــ خانم بلفور. چند لحظه بعد، ژاکلین و لینِت یکدیگر را در آغوش کشیده بودند و ویندلزهام کمی آن‌طرف‌تر دلسوزانه به حرکات هیجان‌آلود این تازه‌وارد می‌نگریست. لینِت گفت: ــ آقای ویندلزهام، ایشان ژاکلین بلفور، بهترین دوست من هستند. ویندلزهام به رسم معمول چند کلمه‌ای به زبان آورد و برای اینکه مزاحم آن دو نباشد از اتاق بیرون رفت. به نظر ویندلزهام این دختر اگرچه چندان زیبا نبود، با آن موهای فرفری سیاه و چشمان بسیار درشتش، جذابیت خاصی داشت. ویندلزهام که بیرون رفت، ژاکلین با شیوه‌ای که برای لینِت کاملاً آشنا بود به هوا پرید و گفت: ــ ویندلزهام؟ ویندلزهام؟ این همان مردی است که روزنامه‌ها می‌گویند می‌خواهی با او ازدواج کنی؟ راست است؟ می‌خواهی با او ازدواج کنی؟ لینِت زیرلب گفت: ــ شاید بکنم. ــ لینِت نازنین، نمی‌دانی چقدر خوشحالم! خیلی آقاست.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 205 تاريخ : شنبه 20 آبان 1396 ساعت: 21:31