سالتو

ساخت وبلاگ
سیا رفت و با نادر تنها ماندم. «یه آب دیگه به صورتت بزن. پاهات هم بشور.» انگارنه‌انگار هنوز اسمم را هم نمی‌داند، همین‌طور دستور می‌داد. من هم انگارنه‌انگار نمی‌شناسمش، هر چه می‌گفت انجام می‌دادم. پام را توی پاشویه شُستم. همه‌ی کاشی‌های فیروزه‌ای‌رنگ کَفَش از شدت فرسودگی ترک خورده و لای ترک‌ها را جرم گرفته بود. محو تماشای این رگه‌های سیاه بودم و نادر مُدام جمله‌هایی سرهم می‌کرد که ازشان سر درنمی‌آوردم، اما می‌فهمیدم به کُشتی ربط دارد. «گاردت رو یه‌کم بیار پایین، دست‌هات خوب کار می‌کنن اما زیاد خسته‌شون نکن. اون‌قدر جون نداری که مُدام باهاشون کار کنی، نفس‌گیریت هم می‌لنگه. این‌ها حریف نیستن؛ حریف باشه جلوش کم می‌آری، اِن‌قدر الکی خودت رو خسته نکن. آروم باش، گول امتیازهات رو نخور، اداره‌ش کن...» یکهو پرید وسط حرف‌های خودش. «گفتی بابات کُشتی‌گیر بوده؟» «نمی‌دونم، فکر کنم بوده.» «الان چی؟» «عَمَلیه...» از دهنم پریده بود. هنوز هم نمی‌دانم چرا آن را گفتم، چرا پدرم را آن‌طور جلوِ یک غریبه سکه‌ی یک پول کردم. اما دیگر گفته بودم. صدام توی گوشم می‌رفت و می‌آمد و من همزمان خودم را سرزنش می‌کردم. خداخدا می‌کردم نشنیده باشد، اما شنیده بود. خواست چیزی بگوید اما قبلِ خارج شدنِ صدا از گلوش، سیا مثل یک منجی سر رسید. ساک شمعی را پیروزمندانه انداخت بین من و نادر و کنار در ایستاد. به ساک نگاه می‌کردیم؛ که بزرگ و جذاب با لکه‌های سبز و بنفش و سفید مثل بچه‌ای یتیم وسط آن دست‌شویی نکبتی رها شده بود. کمی بچگانه، دخترانه، اما واقعاً زیبا. نادر گفت «این چیه سیا؟»


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 176 تاريخ : پنجشنبه 9 آذر 1396 ساعت: 14:00