با هم بودن همه چیز است

ساخت وبلاگ
این تنها چیزی بود که اصلاً نمی‌توانست تحمل کند. آهی کشید و به ماشین‌اش بازگشت، موتور را خاموش کرد و کلاه‌اش را برداشت. پولت باید در انتهای حیاط‌اش باشد. همیشه همان‌جا بود، در انتهای حیاط‌اش، روی نیمکت کنار قفس خرگوش‌ها می‌نشست. ساعت‌ها آن‌جا می‌نشست؛ از صبح تا شب؛ صاف، بی‌حرکت، صبور با دستانی که روی ران‌هایش می‌گذاشت و چشمانی خالی. پولت با خودش حرف می‌زد، از مردگان یاد می‌کرد و برای زنده‌ها دعا می‌خواند. با گل‌ها حرف می‌زد، با کاهوها، با پرندگان و گاهی با سایه‌ی خود. پولت داشت عقل‌اش را از دست می‌داد، دیگر حتی نمی‌دانست چه روزی از هفته است. آن روز چهارشنبه بود و چهارشنبه‌ها روز خرید بود. ایوان ده سال بود که هر هفته به دنبال‌اش می‌آمد؛ حالا بود که قفل در را باز کند و شکایت‌کنان بگوید: «این یعنی بدبیاری...» بدبیاری یعنی پیر شدن و تا این حد تنها شدن و بعد دیر رسیدن به فروشگاه تا حدی که هیچ چرخ خریدی نزدیک صندوق‌ها باقی نمانده باشد. یک لحظه صبر کن. حیاط خالی است. حتی ایوان بدعنق هم نگران شده بود. به پشت خانه رفت و دستهایش را در دو طرف چشمان‌اش گذاشت تا از میان پنجره همه جا را کنکاش کند و از راز این سکوت پرده بردارد. وقتی بدن دوست‌اش را بر روی کاشی‌های آشپزخانه دید، فریاد کشید: «یا عیسی مسیح».


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 156 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 8:03