بیست زخم کاری

ساخت وبلاگ
مرد در را که باز کرد، هوای شب‌مانده‌ی اتاق نیمه‌تاریک رفت عقب، خورد به پرده‌های کیپ کشیده‌شده‌ی پنجره، خط باریک نور بین پرده‌ها موج برداشت و هوا برگشت و بوی ته‌مانده‌ی عطرِ پریده‌ای را داشت. زن انگار تمام شب را غلت و واغلت زده باشد، افتاده بود بین ملافه‌ها و روانداز و بالش‌های درهم. دیشب دیر اومدی؟ آره. الان هم داری می‌ری؟ آره. زن غلتی زد و به پشت دراز کشید و بعد تنه را بلند کرد و درجا نشست. کاش همه‌ی دلال‌ها دک‌وپُز تو رو داشتن. مرد جواب نداد. زن در نیمه‌تاریکِ اتاق نگاهی انداخت به مرد، دست‌هایش را دراز کرد، ملافه‌ی اطلسِ صورتی‌رنگ را چنگ زد و کشید روی تن و سرش و به پشت افتاد روی تشک. دوباره هوای ایستاده تکان خورد و دوباره باریکه‌ی نور بین پرده‌ها لرزید و دوباره ته‌مانده‌ی عطر پراکنده شد در هوا. زن دست‌ها را از حاشیه‌ی ملافه برداشته بود. اطلسِ صورتی در هوا بلند شده، ورم کرده بود و آرام فرو می‌ریخت بر پست و بلندِ پیکر زن. چه‌قدر لاغر شده! بیت‌الله‌ دوید. سوییچ اتومبیل را داد به مرد که داشت می‌رفت سمت اتومبیلش. رفتم بنزین زدم. پُره آقا. تشکر مرد را شنید و دوید درِ باغ را باز کند. اتومبیل از باغ رفت بیرون و پیچید به خیابان باریک پُردرخت و در سایه‌ی غلیظ درخت‌های دو طرف خیابان رفت و از سایه درآمد و از روی پل باریک روی رودخانه گذشت و وارد جاده‌ی کلاردشت به مرزن‌آباد شد که غرق آفتابی بود درخشان.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 177 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 8:03