عاشقانه‌ها

ساخت وبلاگ
_ باباجانت کجاست؟ _ رفته سری به پنبه‌ها بزند. امسال ما خیلی پنبه داریم. _ می‌دانم هلیا. ...بازگشتِ من به شهر، بازگشت من به‌سوی تو نیست. سگ‌های خانگی مرزِ میانِ آشنایی و بیگانگی هستند. در تمامِ طول شب، آنها بیدار می‌نشینند و دود می‌کنند و ورق‌ها را دست‌به‌دست می‌دهند. تو در را به هم می‌کوبی و به‌سوی من می‌دوی. دستت را به من می‌دهی و می‌رویم به سروقت ماهی‌‌ها. بوی مربّای تازه‌ی بهارنارنج فضای گِرداگِردِ خانه را پرکرده‌است. _ شما امسال خیلی مربّا درست‌کردید؟ _ نه هلیا، فقط کمی. _ آه... نمی‌دانی مامان امسال چه‌کار کرده. من گفتم که یک شیشه‌ی بزرگ هم برای تو بدهد. مامان خندید و گفت که خودشان درست ‌می‌کنند. من سرم را تکان می‌دهم و یک پروانه‌ی کوچکِ سبزرنگ را نشانت می‌دهم. _ چه لباس نازکی پوشیده. نیست هلیا؟ امسال هنوز بهارنارنج نخریده‌ییم. «مادر، چرا امسال بهارنارنج نخریدیم؟‌» شبکورها تا پشت پنجره می‌آیند. گاهی به شیشه می‌خورند و دایه‌آقا از خواب می‌پرد. _ دایه‌آقا، چرا امسال بهارنارنج نخریده‌ییم؟ باران بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کرده‌است. کنار پُل، مردی آواز می‌خواند. و یک مرد، برای گریستن به خانه می‌رود. زمین، عابرانِ پایانِ شب را می‌مکد. گِل‌ها کفش‌ها را سنگین می‌کند. مادر چرا امسال بهارنارنج نخریدیم؟ یکی نیست که به من جواب‌بدهد؟ ببین مادرِ هلیا چه‌کار کرده، بوی مربّای بهارنارنج توی حیاط پیچیده... مادر حرف‌بزن! بگو که گناهِ بزرگِ پسرت را بخشیدی. بگو که آسوده خفته‌یی و صدای مرا می‌شنوی. _ من می‌خواهم بروم با هلیا بازی‌کنم. مادر می‌گوید که او باز می‌رود به قصّه‌های شبکورهایش گوش‌بدهد.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 193 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1396 ساعت: 10:30