پادشاه گدا و راز شادمانی

ساخت وبلاگ
داستان این کتاب واقعی است: شغل من این بود که به همه جای جهان سفر کنم و برای مردم قصه بگویم. بعد سرطان گرفتم و تارهای صوتی‌ام از بین رفت و دیگر نتوانستم حرف بزنم؛ آن هم درست در لحظه‌ای که خیال می‌کردم زندگیم از این بهتر نمی‌شود. پدرم همیشه می‌گفت: "مردم برنامه می‌ریزند و خدا می‌خندد" حالا باید از طریق قصه‌های خودم و قصه‌ی زندگی خودم، بفهمم چرا خدا به من می‌خندد؟


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 163 تاريخ : جمعه 8 دی 1396 ساعت: 15:04