پسر عیسا

ساخت وبلاگ
فکر کردم، زندگی مال شماست. کیسه‌خوابم را تکیه دادم به در سمت چپ و سرم را رویش گذاشتم، برایم مهم نبود که زنده‌ام یا مُرده. بچه کنارم راحت خوابیده بود. حدود نُه ماهش بود. ... ولی قبل از تمام این‌ها، بعدازظهر همان شب، من و فروشنده در ماشین لوکسش رفته بودیم به کانزاس. همان اول که در تگزاس سوارم کرد یک‌جور رفاقت خطرناک و تلخ بین‌مان شکل گرفت. شیشه‌ی آمفتامینش را تا ته خوردیم و هرازچندی می‌زدیم کنار تا دوباره کندین‌کلاب و یخ بخریم. درهای ماشینش جالیوانی استوانه‌ای داشتند و تو‌دوزی‌اش هم چرم سفید بود. گفت مرا می‌برد به خانه‌اش تا با خانواده‌اش آشنا شوم و شب را همان جا بمانم، ولی اول می‌خواست زنی را ببیند که با او آشنایی داشت. زیر ابرهای غربی که شبیه مغزهای عظیم خاکستری بودند با حسی از بی‌هدفی از اتوبان خارج شدیم و در اوج ترافیک به کانزاس رسیدیم و احساسی شبیهِ به گل نشستن به‌مان دست داد. به محض این‌که حرکت‌مان کُند شد تمام جادوی سفر از بین رفت. همین‌جور راجع‌به دوست‌دخترش حرف می‌زد. «ازش خوشم می‌آد. فکر کنم عاشقشم. ولی من زن و دو‌تا بچه دارم. دست‌و‌پام بسته‌س. از همه‌ی این‌ها مهم‌تر، من عاشق زنمم. راستش عشق توی وجودمه. من عاشق بچه‌هام هستم. من عاشق خانواده‌م هستم.» همین‌طور که حرف می‌زد احساس غم کردم، احساس کردم بهم خیانت شده. «من یه قایق دارم. یه جمع‌وجورِ پنج‌متری. دوتا ماشین دارم. حیاط خونه‌م این‌قدر جا داره که بشه یه استخر توش زد.» دوست‌دخترش را سرِ کارش پیدا کرده بود. یک فروشگاه لوازم‌خانگی داشت و از این به بعدش را نشنیدم چه گفت.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 171 تاريخ : جمعه 8 دی 1396 ساعت: 15:04