پارکر روی همان صندلیای که تازه از رویش بلند شده بودم نشست و پرسید: «مطلبی را که در تلگرامم به آن اشاره کرده بودم، خواندید؟» هولمز در پاسخ مثبت به سؤالش سر تکان داد، اما چیزی نگفت. «من آن را نوشتهام.» «میدانم.» «جدی؟ چهطور؟» شرلوک هولمز دستانش را در جیب ربدوشامبر زرشکی کهنهاش فرو برده بود و با تبختر به مهمانش لبخند میزد. «همان لحظه که از در وارد شدید، فهمیدم روزنامهنگارید. لکههای جوهر روی انگشت اشاره و شست دست راستتان بهعلاوهی برآمدگی جیب کتتان، که به گمانم به دلیل دفترچهی یادداشتی است که آنجا گذاشتهاید، به من نشان داد که بیشتر وقتتان را به نوشتن میگذرانید. از پاشنهی ساییدهشدهی کفشتان هم پیداست که بیشتر اوقات سرپایید. به نظرم روزنامهنگاری تنها شغلی است که نیاز به صرف چنان انرژی مضاعفی دارد توأمان با فعالیت کمتحرکتری چون قلمفرسایی. احتمال میدادم شما همان روزنامهنگاری باشید که آن مقالهی جالب توجه را نوشته. مشخص است موضوعی که به خاطرش به اینجا آمدهاید برای خودتان ناگوار نیست، چون ضربههای شما به در مثل آدمهای پریشانحال نبود.» دوستم بعد از گفتن چنین حرف سربستهای، در مبل بزرگش آرام گرفت و از پشت پلکهایی که بهآرامی فرود میآمد مرد روبهرویش را نگاه کرد. آقای پارکر با شوقی که فقط در وقایعنگارهایی مثل خودم و نویسندههای خام, ...ادامه مطلب
رست زیر سرِ عصا، پلاک نقره پهنی بود، تقریبا به عرض یک اینچ. روی این پلاک حک شده بود «به جیمز مورتیمر ام.آر.سی.اس، از طرف دوستانش در سی.سی.اچ» و تاریخِ «۱۸۸۴» را داشت. از آن عصاهایی بود که اطبّای قدیمیِ خانواده دست میگرفتند,باسکرویل,داستانهای ...ادامه مطلب