هجوم تاریکی: آخرین شاگرد

ساخت وبلاگ
حافظ، بدون این‌که حرفی بزند، برگشت و از تپه بالا رفت، او تقریباً می‌­دوید. خیلی زود مسیرمان را تغییر دادیم و وارد راه گل‌­آلود منتهی به خانه شدیم. بعد از این‌که از تپه بالا رفتیم و به حاشیه‌ی باغ رسیدیم، به سگ‌ها دستور دادم که همان‌جا منتظرمان بمانند و ما به سمت درختان جلو رفتیم. فوری اجساد را پیدا کردیم. چند وقت بود که آن‌جا بودند، بوی تعفن‌شان به مشام می‌­رسید؛ لباس یکدست خاکستری و کلاه‌خود دشمن را بر سر داشتند. چه عاقبت بدی! گلوی‌شان بریده و جمجمه‌های‌شان متلاشی شده بود. معلوم بود که کار بوگارت است. از درخت‌ها که گذشتیم و به سمت چمن­‌ها پیش رفتیم، متوجه درستی حرف‌های قصاب شدیم. تعداد افراد دشمن در مقابل بوگارت خیلی زیاد بوده. بوگارت تعدادی از سرباز‌ها را در این سمت از باغ ­کشته، اما بقیه‌ی سربازها از سمت دیگر باغ وارد خانه شدند و آن را آتش زدند. فقط دیوار سوخته‌­ای از خانه باقی‌مانده بود. از خانه‌ی محافظ در چیپندن فقط پوسته­‌ای مانده بود. سقفش ریخته و کتابخانه‌ی باارزشش ویران شده بود. او مدت‌ها به خرابه‌ها خیره شد و هیچ حرفی نزد. تصمیم گرفتم سکوت را بشکنم....


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 184 تاريخ : چهارشنبه 23 فروردين 1396 ساعت: 21:26