کتاب صوتی خاطرات یک آدم کش

ساخت وبلاگ

کتاب داستان مردی را بازگو می‌کند که سالیان طولانی آدم کشته است و در این کار بسیار حرفه‌ای بوده است. کیم بیونگ سو باسواد است، ادبیات و شعر خوانده، اما حال که در دوران بازنشستگی به سر می‌برد دچار زوال عقل شده و دکتر به او گفته که به‌زودی همه چیز را فراموش خواهد کرد. نه آخرین قتلش را به یاد می‌آورد و نه حتی سگش را. احساس می‌کند همه‌چیز را از دست داده است. کتاب خاطرات این مرد را روایت می‌کند و در ادامه‌ی داستان موقعیتی پیش می‌آید که شخصیت داستان که در گذشته یک قاتل حرفه‌ای بوده و اکنون بازنشسته شده و همه‌چی را فراموش کرده است با یک چالش روبرو می‌شود و باید تصمیم بگیرد که آیا یک قتل دیگر انجام بدهد یا نه؟ آن هم کشتن یک قاتل دیگر! دختر مرد قاتل عاشق و دلباخته‌ی یک قاتل زنجیره‌ای شده است که مثل یک ماشین آدمکشی دخترها را یکی پس از دیگری به قتل می‌رساند. او که دخترش را در خطر می‌بیند می‌خواهد از دخترش محافظت کند ولی هرروز فراموش می‌کند که چه‌کاری می‌خواسته بکند و فنون قتل را هم هرروز بیشتر فراموش می‌کند. داستان حول این شخصیت و نحوه‌ی برخورد او با این تردید که آیا مجدد به قتل روی بیاورد یا خیر ادامه پیدا می‌کند. کیم یونگ ها با نثری روان و خوش‌خوان خاطرات این مرد را روایت می‌کند که خواندن آن را لذت‌بخش‌تر می‌کند. - بخشی از کتاب: در راه برگشت از بیمارستان پشت ایست بازرسی ماندیم. مأمور پلیس طوری من و اون-هی را نگاه می‌کرد که انگار می شناسدمان، بعد گذاشت برویم. او پسر کوچک‌تر دهیارمان بود. گفت «ایست بازرسی گذاشته‌ایم چون یکی رو کشته‌اند. این که شب و روز داریم می‌گردیم و هیچی هم دست‌مون رو نمی‌گیره داره ازپا درمون می‌آره. مردم پیش خودشون چی فکر می‌کنند؟ که آدم‌کش‌ها توی روز روشن راست‌راست واسه‌ی خودشون می‌چرخند و می‌گن “تو رو خدا بیاید دستگیرم کنید؟» بعد گفت حد فاصل محله‌ی ما و محله‌ی مجاور سه زن کشته شده‌اند. پلیس‌ها به این نتیجه رسیده بودند که کار کار یک قاتل زنجیره‌ای است. زن‌ها همگی بیست و خرده‌ای ساله بودند و دیروقت شب توی راه خانه کشته شده بودند. رد طناب روی مچ دست و پاهایشان افتاده بوده. قربانی سوم را درست بعد از تشخیص آلزایمر من پیدا کرده بودند. روی همین حساب از خودم پرسیدم‌ «یعنی قاتل منم؟» به خانه که رسیدیم. تقویم دیواری‌ام را ورق زدم و تاریخ‌هایی را بررسی کردم که به‌شان شک داشتم. شواهد قرص و محکمی داشتم. خیالم راحت شد کار من نبوده. اما خوشم هم نیامد که کسی داشت در قلمرو من آدم می‌دزدید و می‌کشت. به اون-هی هشدار دادم که شاید قاتل بینمان کمین کرده باشد. گفتم باید حواسش به چه چیزهایی باشد و هرگز تا دیروقت تنها بیرون نماند. کافی بود پایش را بگذارد توی ماشین یک مردی و کلکش کنده شود. پیاده‌روی با هدفون هم خطرناک بود. گفت «تو رو خدا این قدرنگران نباش».

ادامه...

بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 58 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1402 ساعت: 13:38