بازگشت استاد رقص

ساخت وبلاگ
وقتی آرون سیلبراستاین بیدار شد نمی‌دانست که بود. کمربندی از مه بین رؤیا و واقعیت بود که باید راهش را از این طریق کشف کند آیا واقعاً آرون سیلبراستاین بود، یا در همان لحظه فرناندو اریه‌را، در خواب‌هایش هر دو اسم اغلب قاطی می‌شد. هربار که بیدار می‌شد، لحظه‌ای را با گیجی تمام تجربه می‌کرد. امروز صبح هم مستثنی نبود، وقتی چشم‌هایش را باز کرد و نوری را دید که از برزنت رد می‌شد. دستش را از کیسه‌خوابش بیرون آورد و به ساعتش نگاه کرد. سه دقیقه از نه گذشته بود. گوش داد. همه‌چیز ساکت بود. شب قبل، بعد از گذشتن از شهری که اسمش فالشوپینگ بود، به جاده‌ی اصلی پیچید. بعد از دهکده‌ای کوچک با اسمی شبیه گادهم رد شده بود و رد یک گاری را یافته بود که به جنگل می‌رفت، و توانسته بود چادرش را برپا کند. حالا همان‌جا از خواب بیدار شده بود، این احساس را داشت که باید به‌زور از دست کابوس‌هایش رها شود. باران می‌آمد، رگباری ریز با قطرات گاهگاهی روی برزنت می‌ریخت. دستش را داخل کیسه‌خواب کرد تا گرم شود. هر صبح با آرزوی گرم شدن هوا به خود قوت قلب می‌داد. سوئد در پاییز کشور سردی بود. طی اقامت طولانی متوجه این نکته شده بود. به‌زودی همه‌چیز تمام می‌شد...


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 235 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 13:59