الفبای مرگ

ساخت وبلاگ
ناگهان صدای خفیف و آشنایی به گوشش خورد. بارها این صدای خفه را شنیده بود. گلوله­ای بی صدا گردن زورگیر را سوراخ کرد و از آن طرف گذشت. مایعی داغ و لزج روی صورتش پاشید. قمه از دست زورگیر افتاد و با ناباوری به پای سرشار سقوط کرد. صدای گلوله­ها قطع نمی­شد. آن دو نفر هم یکی بعد از دیگری روی زمین غلطیدند. سرشار به زحمت چشمانش را گشود و از لای پلک­های خون آلود، هیکل سیاه پوشی را تشخیص داد که از فاصله نزدیک به آنها تیراندازی می­کرد. با ته آرنج محکم به پهلوی مردی کوبید که از پشت بغلش کرده بود و با یک حرکت او را به جلو پرت کرد. مرد که مات این کشتار شده بود، بدون مقاومت و اراده افتاد روی زمین. سرشار با پشت یکی از دستان، خون روی صورتش را پاک کرد و در حالیکه تقریباً خم شده بود، روی راهزن آخری، با دست دیگر به قاتل اشاره کرد و با فریاد گفت: - نه. نکش. بسه دیگه. کارش نداشته باش.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 237 تاريخ : جمعه 23 تير 1396 ساعت: 20:31