بازدم

ساخت وبلاگ
با نگاه هاج و واجش روی چمدانِ بزرگی که وسط اتاقش پهن بود. چمدانِ باز، با خرت و پرت‌هایی که مامان دیشب گذاشته بود روی هزار و یک چیز دیگر. بالای لباس‌های تاشده و تلنبار روی هم، عکس‌های پرینت‌شده و پوشه مدارک. لحظه‌ای طول کشید تا دلیل این به‌هم‌ریختگی یادش بیاید. باز هم سرفه کرد. خانه ساکت بود، حتی بی‌صدای توتک که در قفسش بالا و پایین بپرد، یا بال‌هایش را باز و بسته کند و نوک بزند به ظرف غذای آبی‌رنگش. سکوت محض، بجز هیاهوی دور و همیشگی تهران به وقتِ صبح: صدای حرکت ماشین‌ها، ویراژ تند موتورسیکلت‌ها، ترمزی ناگهانی و جیغ کوتاه لاستیک‌ها. صبحی مثل همه صبح‌های دیگرِ این شهرِ بی‌خواب، که تا نه روزِ دیگر جایش را می‌داد به... به چه واقعا؟ سکوتِ صبح‌دم پاریس یا هیاهویی مشابه؟ تنش داغ بود. دست دراز کرد و دکمه گرد پایین موبایل را فشار داد. چهار و چهل و پنج دقیقه صبح. چشم‌هایش را مالید. کاوه گلستان روی دیوار روبه‌رو با دو دست میله بالای سرش را چسبیده بود، تنها تکیه‌گاه‌های ماشینِ در حرکتی که معلوم نبود به کجا می‌بردش، و چشم‌هایش چرخیده بودند به آن سمت. جایی بیرونِ کادر؛ پرنورتر، روشن‌تر، و دوربین‌ها از دوش و گردنش آویزان بودند. کسری نفسش را باصدا بیرون داد و دوباره دست کشید به چشم‌هایش. چه شدی؟ هیچ. ضربه‌ها، صحنه‌ها، مثل سیلی به صورتش خورده بودند و او هیچ وقت صورتش را ندزدیده بود. چشم درانده بود به دیدنِ حقیقت و آرزو داشت به جهان نشانش بدهد؛ ولی کجای راه بود؟ هیچ... کجا...


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 207 تاريخ : شنبه 31 تير 1396 ساعت: 20:41