هیچ جنبهای از حیات روانی ما، از نظر کیفیت و معنای وجودمان، مهمتر از عواطف نیست. عواطف آن چیزی هستند که زندگی را ارزشمند یا گاهی درخور خاتمه یافتن میسازند. بنابراین، شگفتآور نیست که بیشتر فیلسوفان بزرگ کلاسیک ــ افلاطون، ارسطو، اسپینوزا، دکارت، هابز و هیوم ــ نظریههای مشخصی درباره عاطفه داشتند؛ یعنی درباره واکنشهایی به انواع خاصی از رویدادهای مهم برای شخص، که موجب تغییرات بدنی میشوند و معمولاً رفتار خاصی برمیانگیزند. شگفتآور این است که در بخش زیادی از قرن بیستم، فیلسوفان ذهن و روانشناسان معمولاً عواطف را نادیده میگرفتند ــ شاید به این دلیل که تنوعِ بیکم و کاست پدیدههایی که واژه «عاطفه» و نزدیکترین واژههای خویشاوندِ آن در بر میگیرند معمولاً مانع نظریهای شستهرفته میشود. با وجود این، در سالهای اخیر، دوباره به عواطف در فلسفه، و نیز در شاخههای دیگرِ علمِ شناختی توجه جدی شده است. با توجه به گسترش تبادل آرا میان محققان رشتههای گوناگون، که روزبهروز بیشتر ثمربخش میشود، دیگر بحث از فلسفه عاطفه بدون در نظر گرفتنِ رویکردهای رشتههای علمی دیگر، خاصه روانشناسی، عصبشناسی، زیستشناسی تکاملیو حتی اقتصاد بیفایده است. در حالی که در این مقال به هیچ روی نمیتوانیم حق مطلب را در باب این رویکردها ادا کنیم، برخی نگاههای اجمالی و گذرا در جهت آنها حکایت از اهمیت فلسفیشان خواهد داشت.
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید
برچسب : استنفورد, نویسنده : عباس ballaa بازدید : 137 تاريخ : جمعه 14 مهر 1396 ساعت: 18:00