یه چیزی بگو

ساخت وبلاگ
من یه خارج از گودم. گشتن دنبال دوستای قدیمی هم بی‌فایده‌ست. دار‌و‌دسته‌ی ما معمولی‌ها پخش‌وپلا شدند و هر کدوم جذب یکی از دسته‌های رقیب. نیکول یارِ غار ورزشی‌هاست و زخم‌های روی تن رفقاش رو در جریان ورزش‌های تابستونی مقایسه می‌کنه. آیوی جایی بین عشقِ‌هنرهای به‌جایی‌نرسیده و شاعرمسلک‌ها پرسه می‌زنه. اون جربزه‌ش رو داره که بین دو دار‌ودسته حرکت کنه. جسیکا راهیِ نوادا شده. خیالی هم نیست. هر چی باشه بیشتر دوست آیوی بود. بچه‌های پشت‌سرم چنان بلند ریسه می‌رن که دستگیرم می‌شه دارند به من می‌خندند. نمی‌تونم جلو خودم رو بگیرم. برمی‌گردم. ریچل وسط بچه‌هایی نشسته که بی‌تردید لباس‌ها‌شون رو از مجموعه‌ی تجاری ایست ساید نخریدند. ریچل بروین، بهترین دوست سابقم. اون به چیزی بالای پشت گوش چپم خیره شده. کلی حرف داره از گلوم می‌آد بالا. این همون دختریه که توی سازمان پیشاهنگی کلی با‌هم مکافات کشیدیم. به من شنا کردن یاد داد‌، از ماجرای پدر و مادرم خبر داشت، اتاق‌خوابم رو مسخره نمی‌کرد. اگه فقط یک نفر در همه‌ی کهکشان باشه که بی‌صبرانه بخوام بهش بگم چی بهم گذشته، اون آدم همین ریچل‌خانمه. گلوم بدجوری می‌سوزه. چشمای ریچل برای یک ثانیه به چشمام می‌افته. در سکوتش جمله‌ی «ازت متنفرم.» رو به زبون می‌آره.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 234 تاريخ : دوشنبه 29 آبان 1396 ساعت: 2:44