قاصدک (از کرکوک تا واشنگتن )

ساخت وبلاگ
آمنه درحالی‌که به نقطهٔ نامعلومی خیره شده بود، به‌آرامی گفت: - برو حاج حکیم رو صدا کن و به او بگو با چند نفر بیان اینجا. حتماً کار همون کثافتاییه که دارن به اسم دین جنایت می‌کنن. محمد با گریه گفت: - خدا نکنه که پاشون به کرکوک باز شده باشه. بعد از جایش بلند شد و به‌طرف خیابان دوید. آمنه کنار جسد عثمان نشست و منتظر ماند. حالا دیگر هوا تاریک شده بود. چارقدش را از سرش برداشت و موهایش را پریشان کرد. از خاکی که بدن پاره‌پاره پسرش بر آن افتاده بود، مشت‌مشت روی سرش ریخت. مویه کرد و تمام بدن عثمان را نقطه‌به‌نقطه بوسید. می‌دانست در این لحظه تنها علت زنده‌بودنش وجود روژان و عمر است. اصلاً به خدا و دین و ایمان فکر نمی‌کرد، فقط دلش می‌خواست که دخترش را نجات دهد. یک ساعت بعد محمد به‌اتفاق چند مرد برگشت. حاج حکیم پیشاپیش همه می‌آمد. صدای ناله و شیون کسانی که منظرهٔ قتل فجیع عثمان را می‌دیدند، فضای پشت تپه را پر کرده بود. عمر بالای سر خواهرش که از شوک بی‌حال شده بود، نشست و آهسته اشک ریخت. طرف راست صورت روژان قرمز و کبود، موهایش پریشان و روی پیشانی‌اش خراشی بزرگ دیده می‌شد. چشم‌هایش باز و مثل چشم‌های مرده‌ای سرد و بی‌احساس بود. عمر فکر نمی‌کرد خواهرش با آن حال ‌و روزی که دارد، زنده بماند. روژان متوجه نگاه عمر شد. پتو را روی سرش کشید و صورتش را با شرم پوشاند. عمر نگاهی به اطراف اتاق کرد. اتاق روژان قشنگ‌ترین اتاق آن خانه بود. تختخواب اتاقش روتختیِ دست‌دوز رنگارنگی داشت که آمنه سال‌ها پیش برایش دوخته بود. روبروی تخت، در آن‌طرف دیوار، میز چوبی کوچکی قرار داشت که روژان کامپیوترش را روی آن می‌گذاشت.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 221 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1396 ساعت: 10:30