پريباد... (رمان)

ساخت وبلاگ
در طول راه، من و محسن با همدیگر صحبت از فرهنگ مردم و قصه‌ها داشتیم که آیا قصه‌ها مرده‌اند؟ در جهان جدید آیا کارکردی دارند و می‌شود که آنها را به دنیای داستان جدید یا تئاتر و سینما درآورد؟ به هر حال، گرم این صحبت‌ها بودیم و در شهر «س...»، یکی از این شهرهای کوچک حاشیه کویر و در کنار جاده، تصمیم گرفتیم که به کافه‌ای برویم و شام بخوریم. از مردم سراغ گرفتیم، صاحبِ دکه‌ای که نوشابه و بیسکویت و سیگار می‌فروخت، با اشاره سر، دورتر را نشان داد و گفت ـ آنجا که پلیس‌راه است می‌بینید؟ بعد از آن کافه خوبی هست به اسم شب‌های کویر، بروید آنجا. رفتیم. کافه‌ای بود با ظاهری پرزرق و برق، غرق در لامپ‌های مهتابی رنگی. چندین کامیون و تریلی پراز بار، دوروبر کافه توقف کرده بودند. از ماشین پیاده شدیم و محسن که شاید به سبب حرفه‌اش، نمایش‌نامه‌نویسی و کارگردانی تئاتر، کنجکاوتر از من است (محسن، خود به خود می‌کوشد که از وقایع پیرامون، موضوع برای تئاتر پیدا کند) به سراغ مردی تنومند رفت که کنار یک نخ باریک آب و دو، سه درخت غبارآلود و کج‌ومج، داشت شیشه‌های تریلی را لُنگ می‌کشید وتمیزشان می‌کرد. محسن، سلام و علیک و احوالپرسی کرد. سیگار تعارف کرد، پرسید که بار این همه کامیون و تریلی چیست؟ مرد، به سیگار تعارفی محسن، پک می‌زد، از پله تریلر بالا کشید و در حال تمیز کردن شیشه، گفت ـ بارشان؟


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 158 تاريخ : جمعه 8 دی 1396 ساعت: 15:04