رست زیر سرِ عصا، پلاک نقره پهنی بود، تقریبا به عرض یک اینچ. روی این پلاک حک شده بود «به جیمز مورتیمر ام.آر.سی.اس، از طرف دوستانش در سی.سی.اچ» و تاریخِ «۱۸۸۴» را داشت. از آن عصاهایی بود که اطبّای قدیمیِ خانواده دست میگرفتند. نفیس، محکم، و مطمئن.
ــ خُب، واتسن، از آن چی دستگیرت میشود؟
هولمز پشت به من نشسته بود، و من هیچ چیز نگفته بودم که بفهمد به چه کاری مشغولم.
ــ از کجا فهمیدی مشغول چه کاری هستم؟ به گمانم پشت سرت هم چشم دارد.
او گفت:
ــ دستکم یک قوریِ آبنقره صیقلی مقابلم هست. ولی بگو ببینم، واتسن، از عصای مهمانمان چه میفهمی؟ از آنجا که در کمال تأسف غیبش زده، و کوچکترین اطلاعی نداریم که چه کار داشته، این یادگاریِ تصادفی اهمیت پیدا میکند. میخواهم ببینم بعد از وارسی این عصا، آن مرد را چطور توصیف میکنی.
تا آنجا که میتوانستم روشهای دوستم را به کار بستم و گفتم:
ــ تصور میکنم دکتر مورتیمر پزشک موفق پا به سن گذاشتهای است، و خیلی هم محترم است، چون کسانی که او را میشناسند به نشانه قدردانی چنین هدیهای به او دادهاند.
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید
برچسب : باسکرویل,داستانهای, نویسنده : عباس ballaa بازدید : 156 تاريخ : چهارشنبه 10 آبان 1396 ساعت: 13:41