میلیاردرهای تصادفی: تاسیس فیسبوک: داستان روابط، پول، نبوغ و خیانت

ساخت وبلاگ
جای ترسناکی بود، آن هم برای کودکی مثل ادواردو. در کودکی فقیر نبود، بیشتر سال‌های کودکی را در رفت‌وآمد میان خانواده‌های طبقه‌ی بالاتر از متوسط در برزیل و میامی گذرانده بود و بعد در هاروارد پذیرفته شده بود، اما با چنین ثروتی باستانی که این اتاق مجلل بازنمایی‌اش می‌کرد هم کاملا بیگانه بود. با این که نوشیده بود، می‌توانست غرش تشویش‌ها را در عمق معده‌ش حس کند. باز هم حس دانشجوی سال اولی را پیدا کرده بود که برای اولین بار وارد حیاط هاروارد شده و حیران است که آنجا چه غلطی می‌کند و چطور می‌شود در چنین جایی باشد. چطور ممکن بود به چنین جایی تعلق داشته باشد! جلوی پنجره آمد و جمعیت مردان جوانی را از نظر گذراند که بیشترِ فضای اتاق غار مانند را پر کرده بودند. جمعیتی آشفته‌ی جمع شده دورِ بارهای موقتی که برای این رویداد ساخته شده بودند. بارهای تقریبا بدساخت میزهایی چوبی بودند، که کمی بیشتر از تخته‌های چوبی ساده و بدون تزيینی به نظر می‌رسیدند که بدون هیچ تزیینی و به طرزی ناخوشایند آنجا رها شده بودند؛ اما کسی توجهی به بارها نداشت چون معدود دخترانِ حاضر در جمع کارکنان این بارها بودند، دخترانی موطلایی که اندام زیبایی داشتند، و تاپ‌های مشکی یقه‌باز مشابه هم پوشیده بودند. آن‌ها از یکی از دانشگاه‌های محلی دخترانه آورده شده بودند تا سور و سات جشن این مردان جوان را تهیه کنند. جمعیت گردآمده در حیاط از خود ساختمان ترسناک‌تر بود. ادواردو نمی‌توانست با اطمینان بگوید؛ اما حدس می‌زد حدودا دویست نفری باشند. همه مرد و با پیراهن‌های تیره و شلوارهایی تیره مشابه هم. اغلب دانشجوی سال دوم از چند نژاد مختلف بودند؛ اما چیزی بسیار مشابه در چهره‌های همه‌شان بود. لبخندی که بسیار آرام‌تر از لبخند ادواردو به نظر می‌رسید، اطمینانی که در دویست جفت چشم بود و حکایت از آن داشت که این بچه‌ها عادت نداشتند زحمت بکشند تا خود را اثبات کنند. آن‌ها متعلق به آنجا بودند. چون برای اکثر آنها آن محل و آن جشن عادی بود.


راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک
بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عباس ballaa بازدید : 344 تاريخ : پنجشنبه 10 اسفند 1396 ساعت: 9:28