طلبه خوان به یاد کارمن افتاد و به یادِ چارقدش و شیوه خود را باد زدنش و گونههای گلگونش و موهای گلابتونیاش. به یاد معصومیتش افتاد و ستمکاریهایش و خندههای بیپایانش و قیافهگرفتنهای موقر و متینش. به یاد آورد که با چه ناز و غمزهای لبهایش را غنچه میکرد و میگفت: «من خیلی سرفه میکنم و تا چند وقت دیگر میمیرم.» اندیشید که دیگر امیدی نیست و کارمن همیشه او را مسخره خواهد کرد که چرا از مردم گریزان است و چیزی جز کتابهایش نمیداند. با خود گفت که با همه این احوال حاضر است که زندگیاش را بدهد و دور از کتابها در کنار او در آفتاب و سبزهزار بلَمَد و لبخندش را ببوسد. و البته حق داشت که چنین بیندیشد، زیرا هنوز پانصد سالی به تولد شوپنهاور مانده بود.
اما فرشته نگهبان خوان که داشت افکار او را به روانی میخواند، چون نوفرشته تازهکار بسیار متعصبی بود، سخت رنجید که چرا خوان پس از اینکه دامن دین از دست داد اکنون دامن عفت نیز از دست میدهد. حتی مصمم شد که تقاضای انتقال کند. پس بالهای ناپیدایش را برهم کوبید و به آسمان رفت و از ملک مقرّب خواهش کرد که او را به نگهبانی مسیحی مؤمنتری بگمارد. و به مجردی که فرشته رفت افکار ناپسند خوان دور برداشتند و طلبه زیر لب زمزمه کرد:
ــ حاضرم ده سال از عمرم را بدهم و به وصال کارمن برسم.
دیوانه مردا که او بود! زیرا اولاً نمیدانست که این جمله کلامی پیش پاافتاده و نمودار ذوقی عامیانه است و ثانیا غافل بود که فرشته نگهبانش حضور ندارد و به مجردی که فرشته نگهبان دست از مراقبت بردارد شیطان کمین میکند، و شیطان در آن ساعت که عاقلمردان برای اقامه نماز شب رفتهاند هرگز دور از نوجوانانی نیست که با صدای بلند سخنهای ناشایست میگویند، از آنرو که آثارِ فلاسفه را زیاده خواندهاند، و بیصدا اندیشههای ناپاک میکنند، از آنرو که به دوشیزگان زیاده نگریستهاند.
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید
برچسب : داستان,نويسندگان,معاصر,فرانسه, نویسنده : عباس ballaa بازدید : 197 تاريخ : جمعه 17 شهريور 1396 ساعت: 8:48