خانم و آقای برسفورد هنوز به سنی نرسیده بودند که خود را پیر بدانند؛ حتی اصلاً خبر نداشتند که از روی عادت آدمهایی به سن و سال آنها را پیر خرفت میدانند. البته این فقط عقیده جوانها بود و احتمالاً این زوج میانسال با اغماض جواب میدادند جوانها که از زندگی چیزی سرشان نمیشود؛ طفلکها تمام همّ و غمشان امتحان و عشق و عاشقی است یا اینکه موهایشان را به طرزی عجیب و غریب درست کنند و لباسهای غیرعادی بپوشند تا هرچه بیشتر جلب توجه کنند. خانم و آقای برسفورد از نظر خودشان فقط بهار زندگی را پشت سر گذاشته بودند. هر دو خود و یکدیگر را دوست داشتند و روزهایی بدون ماجرا اما لذتبخش را سپری میکردند.
البته زندگی آنها همیشه خالی از ماجرا نبود؛ همه آدمها در زندگیشان ماجراهایی دارند. آقای برسفورد نامهای را باز کرد، نگاهی به آن انداخت و روی کاغذهای سمت چپش گذاشت. نامه بعدی را برداشت، اما باز نکرد. نامه را به دست گرفته بود و به سبد نان تُست نگاه میکرد. همسرش لحظاتی به او خیره شد و پرسید:
ــ موضوع چیست تامی؟
راهنمای خرید و مطالعه نسخه الکترونیک بالاااا...
ما را در سایت بالاااا دنبال می کنید
برچسب : سرانگشتان, نویسنده : عباس ballaa بازدید : 165 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1396 ساعت: 16:08